سلام اسم من ایمان در حال حضر تو ایران دارم نتورک کار می کنم و بعد از خوندن نامه ی خداحافظی محراب و دیدن فیلم جولی و جولیا تصمیم گرفتم منم هر روز یا حد اقل 2,3روزی یه بار یه ...(اسمش یادم نمیاد همون نوشتن خاطرات هر روز) رو تو وبلاگم با عنوان زندگی نامه ی یه نتورکر شروع کنم اگر چه هنوز به خودم اجازه نمی دم اسم خودم رو نتورکر بزارم چون 11ماهه دارم کار می کنم اما هنوز تیم آنچنانیی ندارم همون طور که گفتم اسمم ایمان الان11ماهه دارم کار می کنم و روی تعادل4به3 هستم که می دونم خیلی بده و به مناسبت این11ماه تصمیم گرفتم 11تا از خاطراتم رو چه بد و چه خوب بنویسم و بعد برم سراق همون هر روز نویسیم از شما خواننده های عزیز به خصوص نتورکراش تقاضا دارم همونطور که من تجربم رو با شما در میون گذشتم شما ها هم اگه جایی تو کار کردنم ایرادی دیدین حتما تو نظرات بگین تا بتونم تیمم رو اصولی تر جلو ببرم
روز اول از یازده تا:جلسه ی معرفیم یا همون پرزنت
این خاطر رو خیلی وقتا تو فالو هام ازش استفاده می کنم اون روز وقتی داشتم می رفتم دفتر مجتبی اینقد اصولی کارو بهم دعوت کرده بود که مطمئن بودم دارم میرم یه شرکت هرمی اما چون بوی پول میداد و من توی هر سوراخی که ازش بوی پول می اومد انگشت می کردم فقط رفتم ببینم چیکار می کنن.خلاصه بعد از کلی پیاده روی چون مجتبی مسیرو بد بهم نشون داده بود رسیدم.رفتم بالا من تا ائن موقع یه دفتر شرکت هرمی ندیده بودم یه خونه بود اما فرش نداشت خیلی شیک مبله و سرامیک با چند نفری که هیچ کدومشون رو کسی بهم معرفی نکرد دست دادم و با مجتبی رفتیم به اتاق انتهای راهرو داداشش که آپلاینشم بود اومد و با هم دست دادیم تو اتاق یه مبل2 نفره بود 2تا یک نفره یه میز و رو به روش یه تخته وایت برد.مجتبی کاتالوگا رو باز کرد و در مورد محصولات حدودا2 دقیقه صحبت کرد بعد تست تعادلیه محصولات رو روم انجام دادن نشستیم و یه جوون به اسم حمید اومد و کارو برام توضیح داد از5 رفتم اونجا تا 9 شب صحبت کردیم و سرو کله ی هم زدیم و سوال کردم و سوال کردم و سوال حمید گفت قبلا نت کار کرده بودی گفتم نه چرا؟گفت این سوالایی که تو می پرسی تو آموزشا برا بچه ها پیش میاد بعد نشست روی مبل و پرسید خسته نشدی گفتم نه گفت پس من یه سر تا بیرون برم بعد من و مجتبی نشستیم یکو از کلیپای کمپانی رو دیدیم حمید برگشت تازه کلی سوال برام به وجود اومده بود پرسیدم دیگه گوشام قرمز شده بود اگه یکی اسمش رو ازم می پرسید می خواستم بریزم تو ذهنم آور فلو می کردم(ذهنم سر ریز می کرد)اومدیم بیرون حمید گفت کی وقت داری آموزشت رو بزاریم گفتم آموزش واسه ی چی گفت تا کارو شروع کنی دیگه,گفتم من به مجتبی هم گفتم پول ندارم حتی50تومان فقط دوست داشتم بدونم مجتبی چیکار می کنه حمید گفت سوالی تو ذهنت مونده گفتم نه گفت پولت جور میشه,منم گفتم سوالم جور میشه امشب,گفت باشه فردا بیا بپرس راستی نگفتم دایی مجتبی که آپلاین داداشش بود رو هم دیدمش که خیلی ازش خوشم اومد اونم گفت من تا حالا واسه ی هیچ کدوم از معرفیای مجتبی نیومده بودم اما مجتبی اینقد از تو تعریف کرده بود که کنجکاو شدم بیام ببینمت خلاصه9شب رفتم بیرون و وقتی یه رب به10رسیدم خونه کلی قر قر شنیدم که کجا بودب تا این موقع شب آخه تا اون موقع که20سالم بود حتی یه روزم با دوستام نرفته بودم بیرون فقط مدزسه دانشگاه خونه همین.سرتون رو درد نیارم فردا رفتیم مغازه ی دایی مجتبی که مهندس صداش می کردن حمیدم اومد فکر نمی کردم بیاد باز پرسیدم و جواب دادن و سایت کمپانی و محصولات رو دیدیم تا این که راضی شدم ببینم ایمانی که تا الان سر هر ماه5000تومان واسه شارژ موبایلش از باباش می گرفته و اگه زودتر شارژش تموم می شد باید تا سر ماه صبرمی کرد اصلا می تونه پول جور کنه اونم1200دلار اون موقع می شد یک میلیون و دویست و پنجاه هنز تصمیم به شروع کردن نداشتم می خواستم ببینم اصلا می تونم جور کنم یا نه پول جور کدنم ماجرایی داره که تو قسمت بعدی واستون می گم